آزاده هادوی بارها و بارها در طول مصاحبه از حضور خدا در لحظات سخت اسارت سخن گفت و معتقد است که تنها تکیه گاه و امید اسرا در آن روزهای سخت اسارت حضور خدا بود.
آزاده هادوی روزهای اسارت را در اردوگاه تکریت ۱۱ گذراند و تا پایان اسارت به عنوان یک مفقودالاثر از او یاد میشد.
در ادامه گفتگوی خواندنی سایت سجاد با آزاده هادوی را میخوانیم:
چه شد که به جبهه رفتید؟
من در اهواز بودم و شاهد مستقیم تجاوز نیروهای عراقی به خاک کشورم بودم. این موضوع را از نزدیک میدیدم و برای من یک مسئله اثبات شده بود که از خاک کشورم دفاع کنم. اما انگیزه مهم، پاسداری از مسائل اعتقادی و دینی بود که حضورم را در جبهه قوت میداد تا در جبهه حق و باطل حضور داشته باشم.
خانواده از حضور شما درجبهه اطلاع و رضایت داشتند؟
خیر. چندین بار بدون اجازه خانواده به جبهه رفتم و میتوانم بگویم کمتر کسی است که به راحتی حاضر باشد از جگر گوشهاش بگذرد و همه به نوعی با این مسئله مواجه بودیم. ولی خوب ترجیح این قضیه و انگیزهای که داشتیم؛ به طور قطع اعتقاد پیدا میکردیم که باید در جبهه حضور داشته باشیم.
در کدام عملیاتها شرکت کردید؟
به خاطر سن کمم اجازه شرکت در عملیاتها داده نمیشد. اما پس از عملیات طریق القدس که ۱۳ ساله بودم در تنگه چزابه، پس از آن در پدافندی والفجر ۸، سپس در جزایر مجنون و در آخر هم در عملیات کربلای ۴ حضور داشتم.
از روزی که به اسارت درآمدید، بفرمایید.
من در اهواز بودم. شب عملیات حس و حال بچههایی که میدانستند شهید میشوند، خاص بود و به راحتی میشد از ظاهرشان تشخیص داد. همان شب، با دو نفر از دوستان موضع گردان را گرفتیم و قرار بود که گردان دوم بیاید و ادامه راه را برود. با عراقیها درگیری تن به تن پیدا کردیم.
قبل از آن هم در منطقه درگیری با عراقیها، به صورت پراکنده وجود داشت. آن دو نفر که با من بودند، مجروح شدند. صبح عملیات در حین شناسایی موقعیت نیروهای عراقی، متوجه شدیم که محاصره شدیم و دامنه محاصره سنگین بود. اما من در نزدیکی معبری بودم که میتوانستم از مهلکه فرار کنم و از اسارت بگریزم. اما برای آگاهی نیروهای خودی که در محاصره نیروهای دشمن بودند، به عمق خاک عراق رفتم. گروهان و گردان دوم-به نام گردان "جعفر طیار"- درگیر در عملیات را مطلع کردم.
در واقع ما از معدود گردانهایی بودیم که موفق شدیم معبر را بشکنیم و داخل خاک عراق و جاده العماره-بصره برسیم. بعدها متوجه شدیم که با چه سطح وسیعی از نیروهای عراقی مواجه هستیم. گردان دوم توانست عقب نشینی کند و گروهان ما هم در حال عقب نشینی بود. من به همراه چند تن از دوستان ماندیم تا عقبه گروهان را پوشش دهیم تا از پشت سر، عراقیها از ما مجروح نگیرند. این امر موجب شد من و چند تن از دوستان، با عراقیها درگیر شویم.
ما هم باید عقب نشینی میکردیم. دو نفر از دوستان به شهادت رسیدند. ما در این عقب نشینی با آتش – حرکت ادامه مسیر دادیم تا به معبر شب گذشته برسیم. نمیتوانستیم به اروند بزنیم چون موانع متعددی در مسیر وجود داشت. ساعت ۱۲:۱۵ روز چهارم دی ماه، دقایقی را با قصد رسیدن به معبر مقاومت کردیم اما این مقاومت شکست خورد و به اسارت نیروهای عراقی درآمدیم.
فکر میکردید به اسارت در بیایید؟
هیچ وقت به این موضوع فکر نمیکردیم. البته اتفاقات زیادی رخ داد که مجموعا به اسارت ما انجامید. به ذهنم خطور میکند، این جان سالم به در بردنها از موقعیتهای متعدد و سخت درگیریهای تن به تن و در پی آن به اسارت درآمدن؛ خواست و اراده خدا بوده و بس. وگرنه ما به تنهایی و بر اساس مهارت و استعداد جنگی نبود که توانستیم سالم بمانیم. ما تا لحظه آخر برای حفظ منطقه و براساس حس تکلیف و ادای دین مقاومت کردیم اما خواست خدا اینگونه بود.
من در آن لحظات آخر که صدای گامهای عراقیها را نزدیک و نزدیکتر میشنیدم؛ جهت استتار در داخل گودال V شکلی رفتم. این نکته را بگویم که من دیگر حتی یک فشنگ هم نداشتم تا در مقابل عراقیها از خود دفاع کنم. تمام اسلحههای دور و اطرافم، خالی از فشنگ بود و من به ناچار در زیر پیکر یکی از شهدا پنهان شدم. در کنار من دوست و هم محلهایم که مجروح بود، افتاده بود. عراقیها به بالای سر او رسیدند و من لحظه به لحظه خوف این را داشتم که آنان او را با تیر مستقیم به شهادت برسانند. تا متوجه موضوع شدم، برای جلوگیری از این اتفاق برخاستم و به قصد حمایت از او مقابل عراقیها ایستادم که موجب شد به همراه دوستم به اسارت درآیم.
عراقیها شما را به کجا بردند؟
تا روز ۱۶ دی ماه و بعد از گذر از کانال ماهی- در بصره- ما را به منطقه زیقار جنب یکی از مناطق نظامی در بصره بردند و پس از آن به منطقهی نظامی بغداد یا همان استخبارات رفتیم. ۱۹ دی در آنجا بود که متوجه شدیم ایران عملیات گستردهای با نام "کربلای ۵" را آغاز کرده و توانسته خسارات سنگینی را به عراق وارد کند. این باعث خوشحالی ما شده بود. در پرانتز این را بگویم که در جواب عملیات کربلای ۴؛ عراق عملیاتی را به نام " دروی بزرگ" طراحی و اجرا کرد که به دلیل حجم خسارات وارده به ایران؛ صدام به شکرانه این پیروزی!! به زیارت خانه خدا رفت و تمام نیروهای عراقی به مرخصی رفتند.
مطلع هستید که ایران در هر سال از جنگ تحمیلی؛ فقط یک عملیات گسترده را انجام میداد. سال ۶۵ و عملیات کربلای ۵ دومین عملیات گسترده ایران در آن سال بود. این عملیات به واقع موجب خوشحالی و دلگرمی فراوان ما در اسارت شد.
روز ۲۲ دی ماه به زندان الرشید رفتیم و روز ۱۹ اسفند سال ۶۵ که به اردوگاه تکریت ۱۱ واقع در شهر تکریت زادگاه صدام منتقل شدیم.
شرایط در اردوگاه الرشید چگونه بود؟
اسرای عملیاتهای کربلای ۴، ۵ و عملیاتی که توسط ارتش در منطقه سومار انجام شد، به الرشید آورده شدند.
از همان روز اول ورود و پس از استقبال از ما با کتکها و ضرب وشتم های فراوان، به سلولهای تنگ با مساحت سه در چهار و با جمعیت ۵۰ نفری وارد شدیم. این در حالی بود که قریب به اتفاق اسرا، جراحتهای سخت و سنگینی داشتند که به هیچ وجه امکانات درمانی حتی درحد بسیار ابتدایی هم وجود نداشت. اسرا با همدلی و دلسوزی زیاد از زخمیهای با زخم شدیدتر، مراقبت و پرستاری میکردند. تعدادی از مجروحان در همان وضعیت دردآور به شهادت رسیدند. در تمامی این لحظات خدا کمک حال و یاور ما بود و اینگونه بود که اولین حماسهها با مقاومت بچهها شکل گرفت.
البته اسرا در ابتدا شاید در اعتقادات کمی با هم اختلاف نظر داشتند و با هم یکدست نبودند. اما با یاری خدا در مدت زمان کم، توانستیم یکرنگ و یکدست شویم.
در الرشید به زور در سلولهای تنگ ما را جا میدادند و ما نشسته و یا ایستاده میخوابیدیم. عراقیها هر شب، درب هر سلول را با قفلی میبستند و قفل را بر روی درب قرار میدادند. بچهها هر شب با دقت زیاد، این قفلها را باز میکردند و بچههایی که وضعیت جسمانی بدی داشتند را به راهروها منتقل میکردند تا کمتر اذیت شوند.
این شرایط سخت را چطور تحمل میکردید؟
من در دو ماه در الرشید چیزهای عجیبی را به چشم دیدم که اینها درسهای بزرگی برای من در زندگیم بوده و هست. به نظرم در اسارت، اسرا دانش آموزان یک مدرسه بودند که خدا آموزگارشان بود و به آنها درس میدادند. این درسها نه فقط برای اسرا که برای عراقیها هم درس بزرگی بود.
در تکمیل صحبتم از یک خاطره برای شما میگویم؛ یکی از اسرا در الرشید از ناحیه پا و سینه دچار شکستگی و عفونت سخت و شدیدی بود. به طوری که از محل شکستگی، کرمهای ریز عفونی خارج میشد. بوی ناشی از این عفونت به حدی آزار دهنده بود که ما در گذر از او با فاصله رد میشدیم. به دلیل وضع وخیم جسمانی این اسیر، او را نه در سلول که در راهرو نگه میداشتیم. افسری عراقی که هر روز برای شمارش اسرا به سلولها میآمد؛ در مواجهه با این اسیر او را با لگدی مورد تفقد قرار میداد!!
هیچ گاه از خاطرم پاک نمیشود که این اسیر لحظه به لحظه ساعتهای اسارت و جراحت را با ذکر مدام خدا و ائمه اطهار علیها السلام میگذراند، به گونهای که دمی نبود او را ساکت ببینیم.
روزها و روزها او با این وضعیت سر کرد. شبی ناراحت و درمانده، از این همه درد و زجر او ناشی از جراحتش، خوابیدیم. صبح طبق عادت از سلول خارج شدیم. وارد راهرویی شدیم که محل نگهداری این اسیر بود. بسیار عجیب و حیرت آور بود. هر روز در عبور از این راهرو بوی تعفن عفونت این اسیر همه را میآزرد. اما این بار بوی بسیار دل انگیز و خوشی به مشاممان میرسید. برای همه مان جای سوال شده بود. منشا این بو کجاست؟!
به دنبال یافتن منشا بو حرکت کردیم تا به بالای سر این اسیر رسیدیم. همچنان که به صورتش نگاه میکردیم متوجه شدیم که او دیگر ذکر نمیگوید و آرام خوابیده است. نمیدانستیم چه شده؟ بعد از لحظاتی متوجه شدیم او به ملکوت اعلی پیوسته و به شهادت رسیده است. دیگر گچ بدن او که عفونت کرده و چرک برداشته بود، بوی تعفن نمیداد و همه برای استشمام بوی معطر بدن او به بالای سرش آمدند. باور شهادت او برایمان بسیار سخت بود؛ حالا که دیگر درک کرده بودیم و به چشم میدیدیم که چه جایگاه رفیعی دارد. ( با بغض)
پیکر مطهر و معطر این شهید اسیر را برای انتقال به بیرون مقابل درب ورودی اردوگاه قرار دادیم.
دقایقی بعد آن افسر عراقی طبق معمول برای سرشماری وارد راهرو شد. او هم متوجه بوی خوش شده بود. علت را جویا شد. به او گفتیم همان اسیری که هر روز به خاطر بوی عفونت بدنش او را آزار میدادی، به شهادت رسیده است و پیکرش را نشانش دادیم. آن افسر عراقی که باور نمیکرد، به بالای سر شهید رفت.
بدنش را بویید و او هم متوجه شد که این بو از بدن شهید است. در این موقع رو به ما کرد و این جمله را که هیچ وقت فراموش نمیکنم،گفت :" والله هذا الشهید." و رفت و چند روزی هم نیامد.(با بغض)
نام این اسیر شهید خاطرتان هست؟
خیر. نامش را به خاطر ندارم.
عراقیها برای تفرقه و تضعیف روحیه شما چه میکردند؟
نقشههای بیسرانجامی برای تفرقه بین اسرا داشتند و اجرا میکردند. بچهها را مقابل یکدیگر قرار میدادند تا برای توهین و تحقیر شخصیتشان به صورت هم سیلی بزنند. اینجا باید محکم به صورت اسیری که در مقابلت نشسته بود میزدی و گرنه عراقیها برای جبران کوتاهیات، به جای یک سیلی، دو سیلی آن هم با دستان سنگینشان میزدند. اما ما مقاومتر از اینها بودیم که با ترفندهای ضعیف و بی مغز عراقیها، دست از مقاومتمان برداریم. و باز هم امدادهای غیبی خداوند بود که توانستیم در این مدت مفقودالاثر بمانیم و عزت مندانه بایستیم.
چطور به تکریت منتقل شدید؟
غروب غم انگیزی بود. باد سردی می وزید و گرد و غباری در هوا بود.
سوار بر اتوبوس بودیم تا وارد شهر تکریت شویم. به نزدیکیهای اردوگاه تکریت ۱۱ که رسیدیم، حرکتی از عراقیها را به چشم میدیدیم که خود معنی آن را نمیدانستیم. عراقیها به سرعت و با حرص فراوان، گویی که نمیخواهند از چیزی عقب بمانند، سعی در کندن نبشیها و کابلهای فشار قوی داشتند. برای ما که نمیدانستیم چه چیزی در انتظارمان است جای سوال بود که این همه سرباز عراقی برای چه اقدام به کندن نبشی هایی با آن همه استحکام و کندن کابلها میکندند و برای چه به سمت اتوبوسهای ما میدوند.
اتوبوس ایستاد و در فاصله ۲۰۰ متری باید وارد پادگانی میشدیم که در طرفینش پر از سیم خاردار بود. عراقیها وارد اتوبوس میشدند و نفر به نفر را با وحشیگری تمام از اتوبوس به بیرون پرت میکردند. هر کسی را که به پایین پرتاب میشد باید به سرعت برمیخواست و مسیر ۲۰۰ متری را تا درب ورودی اردوگاه میدوید. در دو طرف این مسیر، عراقیها با همان کابلها و نبشیها که دقایقی پیش دیده بودیم، ایستاده بودند و آماده استقبال و پذیرایی از ما بودند. بعدها از عراقیها شنیدیم که :"ما برای زدن شما هیچ گونه محدودیتی نداشتیم و اگر کسی از شما در این مسیر کشته میشد، ما بازخواست نمیشدیم."
نبشی بود که به سر و صورت و پای بچهها اصابت میکرد. بچهها با ذکر آیت الکرسی این مسیر را طی میکردند. اما زجرآورترین صحنه آن بود که عراقیها به اسرای مجروح که بر روی پتو بودند و قادر به راه رفتن و ایستادن هم نبودند، رحم نمیکردند و به شدت میزدند. ما که سالم بودیم توان حرکت در این مسیر بیرحمانه را نداشتیم چه برسد به مجروحان!
اما جای جالب و شاید دلگرم کننده این بود که اسرایی که هر کدام مجروح و خسته به اردوگاه میرسیدند و در انتطار رسیدن اسیر بعدی بودند، همزمان با ورود اسیر کتک خورده، به او لبخند میزدند. جای کابلها برروی صورت ، دست و همه جای بدنمان نقش بسته بود. نبشهایی که از زدنهای بسیار کج شدند.
اما عبور ما از این موقعیتهای سخت و خطرناک، گذر از تونل مرگ با آن همه برخورد با کابل و نبشی، تحمل آن همه درد و التیام جراحتها، همه و همه ناشی از حضور خدا در لحظه لحظه اسارت ما بود. هر کسی با هر دیدگاه و انگیزهای که داشت؛ زمانی که از این موقعیتها میگذشت، خدا را با تمام وجود حس میکرد و این موجب شد به حول و قوه الهی ما و بسیاری از اسرا در اردوگاهها، یک دست و متحد شوند.
چند روز قبل از عید نوروز سال ۶۶، ما با این استقبال بینظیر عراقیها وارد اردوگاه شدیم.
فضای اردوگاه تکریت ۱۱ چگونه بود؟
فضای اردوگاه تکریت ۱۱ را هفت آسایشگاه U شکل پر کرده بود. هر کدام هم ۲۲ متر مساحت داشت. وضعیت داخل اردوگاه هم که بسیار ناخوشایند بود. محوطهای بزرگ با تعداد زیادی اسیر، هوای سرد و نبود لباسی که بتوانیم خود را گرم کنیم، مسائل بهداشتی و دستشوییهایی که فقط سطل بزرگی بود و زمانی که خالی نمیشد، تمام آن فضولات اسایشگاه را کثیف میکرد و از سویی دیگر کتکهای عراقیها همه و همه باعث میشد تا تکریت برای ما سخت باشد.
روز اول حمام بچهها این گونه بود که عریان باید به زیر دوش آب سرد چند ثانیهای آن هم در آن هوای سرد بروند و بعد از دقایقی که دیگر از سرما به حالت لرزه افتادهاند، وارد آسایشگاه شوند.
دو ماه سختیهای الرشید را تحمل کردید و با استقبال دیدنی عراقیها وارد تکریت ۱۱ آن هم با سر و صورتهای زخمی شدید، از این به بعد و با توجه به اینکه به نوعی فصل دیگری از اسارت برای شما آغاز شده بود تصورتان و احساستان از روزهای آینده در تکریت چگونه بود؟ ناامید بودید یا امیدوار؟ برنامهتان چه بود؟
البته این وضعیت برای ما بهتر از الرشید بود. انتظار ما این بود که به وضعیتمان سامان دهیم. ما در ورود به اردوگاه به غیر از تحقیر و توهین و فحش و کتک چیزی ندیدم؛ ولی امیدوار بودیم. چون مصمم بودیم که وضعیتمان را با توجه به اسارت در الرشید تغییر دهیم. البته در این بین اخبار خوشی هم به ما میرسید. به طور مثال در عبور از تونل مرگ یکی از نگهبانان عراقی که به زبان کتابت عربی سخن میگفت؛ به ما گفت : "من اهل نجف هستم. وقتی که شما- در عملیات کربلای ۴- شکست خوردید، ما چهار روز در نجف عزای عمومی داشتیم..." (با بغض)
... این برای ما دلگرم کننده بود. ولی در مجموع خودمان هم در حال بازیابی بودیم و همیشه فکر میکردیم که از این به بعد اینجا محل زندگیمان است و باید تلاش کنیم تا از مجموع امکانات ولو در حد اندک، بیشترین استفاده و سطح رفاه را برای خود فراهم کنیم.
برنامه تان چه بود؟ در مقابل درخواستها و محدودیتها، چطور برنامه ریزی کردید؟
به طور مثال خاطرهای را برایتان نقل می کنم؛ در همان روزهای اول به ما گفتند، قرار است یکی از سرهنگهای عراقی برای سان دیدن از اسرا، وارد اردوگاه شود. به ما دستور دادند که در هنگام سان باید شعار" مرگ بر خمینی" را با صدای بلند سر بدهید.
این اتفاق در روزهای اول اسارت در تکریت ۱۱ افتاد. ما ذهنیت روشنی از طرز تفکر و اعتقادات اسرا نداشتیم و به همین دلیل نمیدانستیم که این خواسته عراقیها از سوی اسرا، چگونه اجابت میشود!
یکی از دوستان آزاده به نام رحیم قمیشی ابتکاری به خرج داد و ما درصدد بودیم تا آن را در مراسم سان دادن سرهنگ عراقی اجرا کنیم. او گفت به جای شعار "مرگ بر خمینی" شعار "مرد است خمینی" را سر بدهیم . اگر دقت کنید متوجه میشوید که تلفظ این دو شعار بسیار به هم نزدیک است و اطمینان داشتیم که عراقیها فقط تصور خواهند کرد که ما به خواسته آنها عمل کردهایم.
مراسم آغاز شد. ما با تمام اسرای اردوگاه ارتباط نداشتیم تا به همه اطلاع بدهیم. در ابتدای مراسم، ما شعار "مرد است خمینی" را سر دادیم. به سرعت این شعار به گوش بچههای ایرانی رسید و همه یک صدا در اردوگاه تکریت ۱۱ فریاد زدیم:" مرد است خمینی... مرد است خمینی..."
این مراسم شروعی شد برای ابتکارات بعدی در اردوگاه که توسط بچههای آزاده برای مواجهه و مقابله با خواستههای نابهجای عراقیها، ابداع و اجرا میشد.
در روزهای اسارت مشغول چه کاری بودید و اوقات خود را چگونه میگذراندید؟
ما کلاسهای بسیار مفصلی را در روزهای اسارت در تکریت داشتیم که هر کدام برای خود خاطراتی دارند که برای خود کتابی میشوند. ما برای هر ساعتی در اردوگاه کلاس داشتیم؛ البته این کلاسها بدون اطلاع عراقیها و با نهایت دقت انجام میشد. در زمان برگزاری هر کلاس، چند نفر نگهبانی میدادند تا به محض ورود عراقیها به اسایشگاه،همه چیز را به حالت معمولی درآوریم تا آنان متوجه نشوند و موجب اذیت و آزار بیشترمان نشوند.
من مکررا این جمله را میگفتم که" ما نباید منتظر باشیم که به ایران برگردیم و این شرایط را بدون تغییر تحمل کنیم؛ ما باید ایران را به اردوگاه بیاوریم."
کلاسهای متنوع درسی داشتیم . از کلاس آموزش ریاضی و عربی و قرآنی گرفته تا تجزیه و تحلیل مسائل سیاسی و اعتقادی. البته مباحث سیاسی را از آنجا شروع کردیم که با آمدن تلویزیون که شبکه عراق به زبان فارسی احساس کردیم که رفته رفته آنان میتوانند به فکر و ذهن بچهها نفوذ کنند و ما باید تدبیر میکردیم و مانع این اتفاق به نفع آنان میشدیم. من قبل از اسارت در کلاسهای تحلیل سیاسی در بسیج شرکت میکردم و به همین خاطر توانستم این مباحث را در اردوگاه با کمک بچهها برپا کنیم. از تجزیه و تحلیل تاریخچه تشکیل سازمان منافقین تا تاریخچه تشکیل سازمان ملل و همه آنچه که در آن موقعیت و برهه نیاز بودبه بحث گذاشته میشد.
با کمک رادیوی ایران؛ صحت اخباری که از تلویزیون اردوگاه پخش میشد را بدست میآوردیم و هر آسایشگاه برای خود مسئول خبر داشت که در ساعت مشخص مراجعه میکرد و اخبار تکمیلی را میگرفت و بازنشر می داد.
کلاسهای کشاورزی و باغبانی که توسط اسرای کشاورز اداره میشد.
در رابطه با آموزش قران هم عرض کنم که عراقیها با توجه به درخواست مکرر اسرا، به هیچ عنوان حاضر نشدند که تنها یک جلد قرآن به ما بدهند. اما خواست خدا بود که پس از گذشت یک سال، قرآنی ایرانی به وسیله یک خلبان آزاده، شجاع و غیور ایرانی وارد اردوگاه شد که که بچهها برای قرائت و استفاده از آن صف میکشیدند تا بتوانند قرآن بخوانند.
گفتگو از : فرشته فرزانه
* سایت سجاد